ریشه های من

.....

امروز لا به لای کاغذهایی که با خودم از گذشته ها آوردم داشتم دنبال یک شعر می گشتم ..دو  کاغذ پاره ی قدیمی پیدا کردم که به اصطلاح ؛چرک نویس؛ بودند..پر از خط خطی و غلط املایی...خوندم و خندیدم...  خوندم و خندیدم.!! اون دو نوشته دو تا از انشا های من بودند در سالهای دور ..دوران راهنمایی...حالا اینجا چکار میکردند..و چطور توی این همه اثاث کشی و جا به جایی های دوره های مختلف زندگی من اونها ؛جا به جا ؛نشده بودند ..چیزیه که من سر در نمی آرم!...
...........................

و آن دخترک ۱۴ ساله نوشته است.. خوب هم نوشته است! اما هر دو نوشته چون لباس گشادی بر تنش گریه میکنند!..
چقدر صمیمی نوشته این حرفهایی را که صمیمانه برای او تکرار کرده اند...چقدر بی پروا نوشته...آنکه امروز در پس درهای  نباید  و نمی شود خود را پنهان میکند...
و چقدر  نمی ترسد...از اینکه بگوید : به نظر من! آنکه امروز در ترس از دست دادن و ترس تایید نشدن  گاهی سکوت میکند...
..چه کلمات بزرگی برای این دهان کوچک..فرهنگ.معیار. طبقات. آدم بی قید. کلماتی که نجویده نجویده قورت داده شده اند!  

.....................

.
موضوع اول:     من از بی نوایی نیم روی زرد          غم بینوایان رخم زرد کرد 

اون چیزی که به کلمه ی انسان انسان بودن میبخشه همینه که بتونه با همنوع خودش همدرد باشه.اونا رو درک بکنه.خصوصا هموطنهای خودشو کسایی که از صبح تا شب باهاشون سر کار داره.همین شهر تهرون که از ازدحام جمعیت بیداد میکنه میتونه مثالی قابل لمس تر باشه.خود ما وقتی از کنار آدمی رد میشیم شخصیتش رو به قول خودمون از رو تیپش میسنجیم.برامون تنها چیزی که ارزش نداره قکر در رابطه با زندگی اوناییه که واقعا ارزش فکر کردن درباره شون رو دارن.همونایی که اکثریت مردم رو توی این تهرون پر هرج و مرج و شلوغ پلوغ تشکیل میدن و ما عین خیالمون هم نیست.
فقر عاملیه که من علتش رو طبقاتی بودن جامعه میدونم.اگر در کشوری یا شهری فقر وجود داره تقصیر خوده اون آدماست که با طبقاتی کردن جامعشون با برتر دونستن یه عده دقیقا به اونای دیگه ظلم میکنن و خب دیگه معلومه که هیچوقت اینها خودشون به کمک طبقه ضعیف نمی آن و مردم بیچاره میمونن با تموم مشکلات زاییده شده ی اجتماعشون.ما که این وسط حرص میخوریم که بابا جزو طبقه ی مفتخور جامعه نیستیم بایست یک کاری بکنیم .باید رفت دنبال علتها و دنبال معیارهایی که غلط پایه گذاری شدن دنبال بیرون کردن فرهنگ غلط.آخه این جالبه که خود ما هم یه جاییمون عیب داره کیه که از مد و تکنیک و زرق و برق خوشش نیاد. ولی چرا همه ی اینا فقط مال یه عده باید باشه.بعله میشه همه با هم چیزای خوب رو داشته باشن به شرطی که دلسوزی و آه و ناله ی الکی سلاح کار نباشه بایست از اون اول و مبداش و از نو شروع کرد.

.....................
.موضوع دوم:        فرخی! بهر دو نان در پیش دونان هیچوقت                چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش!

زندگی چیه که بعضیها انقدر در تلاشن که بهترینش و از هر راهی که هست که امکان داره بدست بیارن؟آخه این درست نیست که یه کارگر یه زحمتکش یه انسانی که دستاش که چشماش که سلامتی اشو زندگیش پای ماشینای کارخونه پینه بسته ان با چشمای خودش ببینه دوستش هم محله اش داره دوش به دوش کارفرما و رییس راه میره و دستور میده اصلا اسم خودش و گذاشته کارفرما. مگه اون چکار کرده جز تملق جز دروغگویی و چاپلوسی و چه فکری تو سرشه جز نفع خودش جز خرد کردن رفقاش در راه بالا بردن خودش. چرا به انسان میگن انسان چون میتونه فداکاری کنه میتونه دوست داشته باشه میتونه زندگیشو در راه دیگر انسانها به خطر بیندازه ولی اونهایی که تنها واسه ی پیشرفت..واسه داشتن دو لقمه نون واسه پوشیدن فلان لباس خارجی می آن شخصیت انسان رو انسانیت انسان رو جلوی آدم از نوع خودش و با همون خصوصیات خرد میکنن دیگه انسان به معنای واقعی نیستن.اینجاست که باید معیارها رو از اون پایین بهم ریخت.تا وقتی کارفرمایی باشه کارگری هم هست که چاپلوسی کنه..تا وقتی تبعیض باشه مسلما آدمای بی قیدی هم هستن که بیان با تملق خودشون و از انسانهای دیگه جدا کنن..به نظر من فقط تبعیضه که باعث تموم اینا میشه و انسانهای راحت طلب و وادار میکنه از راه خرد کردن انسانیت زندگی کنن..باید تبعیض و از بین برد تا هیچکس به خاطر مقام به خاطر داشتن نون شبش به راحتترین کار دست نزنه. به امید آنروز.
............................

اولش....  خوندم و خندیدم! به این همه هوش و ذکاوت! که چطور تونستم این دو موضوع انشای کهنه و دل نچسب رو به این نوشته ها ربط بدم! یا بر عکس! نوشته ها رو به موضوع ها ربط بدم! نمیدونم! 

دومش...خوندم و به یه جا خیره شدم.. برای چند ثانیه شاید..به یاد  کتابهای علی اشرف درویشیان...کتابهای نسیم خاکسار.. داستانهای کوتاه دولت آبادی.. ..چقدر خوب اون موقع کتاب میخوندم... چقدر خوب به یاد می سپردم خونده ها رو...

سومش.. خوندم و فکر کردم...... ....    ...................................................................    ............................... .........................
......................................  ......

چهارمش... خوندم و با چه بغضی به یاد آوردم.. اون شبی رو ..چند وقت پیش...شاید یک سالی.. که در یک مباحثه طولانی دایی ام  از من پرسید..: انسان رو معنی کن! 
و من گفتم : خسته شدم بسکه بدیهیات و معنی کردم! ..انسان تعریف نمیخواد.. فکر کن انسان حیوان ناطقه!.. 
و نخواستم ادامه بدم.. 
اما این دخترک چه خوب انسان و تعریف کرده!! همان چیزی که اون شب دایی میخواست دوباره ازش بشنوه... و دخترک از یاد برده بود...   

و با چه دردی من این صحنه رو به یاد آوردم.

پنجمش... خوندم و دیدم ..... که ما .. همچنان دوره میکنیم.. شب را و روز را...هنوز را..!