......


بندر لنگه و میدان ساعتش. مغازه های کوچک و تنگش...بازار ماهی ها و دستفروش ها....بوی صابون های خارجی..
بندر لنگه و ساحل صدفش..شب بندرگاه..پیاده روی های شبانه کنار اسکله..
بندر لنگه و هتل جهانگردی.. مرجان ها و ستاره های دریایی..
بندر لنگه و پریدن پشت یک وانت.. از این ور سر تا سر شهر رفتن..
بندر لنگه و مخابرات..ساعت ده شب به بعد که تلفن راه دور ارزانتر است..
بندر لنگه و پست خانه.. هر روز یک نامه با پست پیشتاز ..

بندر لنگه و مردم خونگرم و مهمان نوازش.

اینکه چرا برای گذراندن طرح بندر لنگه را انتخاب کردم خود داستانی دارد ! به هر حال میدانستم کار کردن در شرایط سخت پخته ترم میکند و نترس تر..درس را که قبلا خوانده بودم حالا وقت تجربه بود.!
آن روزها سالهای ۷۳-۷۴ بیمارستان شهید بهشتی ساختمانی بود یک طبقه با محوطه ای وسیع..یکی دو ماه بعد از شروع کار من  ساختمان جدیدی در همان محوطه افتتاح کردند که شد بخش زنان و زایمان.
حانه ی ما پانسیون روبروی بیمارستان بود یک دالان بزرگ با اطاقهای زیاد. به هر دو نفر یک اطاق میرسید .. با حمام و دستشویی.. و یک کابینت و اجاق گاز رو میزی و یخچال که اینها گوشه ی اطاق بودند. از تهران سه نفر بودیم.. بقیه از شیراز و کازران و بندر عباس و راستی یکی هم از شهسوار. توی حیاط یک منبع آب سیمانی بود بزرگ بزرگ.. آب خوراکی برای غذا را از آنجا با دبه های پلاستیکی به اطاق می آوردیم و می جوشاندیم. آن روزها آب قابل شرب فقط دوشنبه ها در لوله ها بود ..
بخش جدید بیش از ۳۵ تخت داشت.. در هر شیفت دو نفر کار میکردیم.. هم مسئول بخش بودیم هم پذیرش.. هم دکتر هم ماما هم پرستار بعد از عمل ..شیفتهای شب از ۷ عصر بود تا ۷ صبح..  سنگین ترین ساعت کاری و معمولا شلوغ.. از بیماران انتقالی از گاوبندی و بستک..و کنگ گاهی.
یک دکتر جراح داشتیم ..و یک دکتر هندی گوش و خلق و بینی. اگر دکتر جراح مرخصی بود باید موارد محتاج به جراحی را با آمبولانس به بندر عباس می بردیم  ( یکی از ما در شیفت میماند.. دیگری میرفت) ۴ ساعت و نیم از راه میان بر راه بود.
حقوق من ۱۳۰۰۰ تومان بود با اضاقه کاری و حق بدی آب و هوا و حق مرز.. اینها را روی برگه ی حقوقمان مینوشتند.  هر بار که میخواندم..  فکر میکردم پس حق این مردم چه؟ انگار اینها از بدی آب و هوا و شرایط سخت زندگی حقی ندارند.. و وجدانا چه مردم صبوری..  و منصفانه میگویم.. زنانشان بس بیشتر.
به قدر آن روزها خاطره هست برای تقسیم کردن. از روزهای دلتنگی و دوری.. تا شیطنتهای جدا نشدنی بیست و چند سالگی. از سختی ها و شرایط کار .. خون و مرگ و بیماری.. تا تولد و زندگی ..  
در فرودگاه قبل از پرواز به تهران .. زنی با برقعه.. دختری به بغل اش با چشمان سرمه کشیده..  به من سلام کرد..  سلام کردم و نشناختمش.. دخترک را به من نشان داد و گفت : این نرجسه.. همو که تو زایاندیش شب نیمه شعبون.. .. لبخندی زدم..خاطره ی ترس و شادی و در آخر نفسی راحت.. و به یاد آوردم آن شب در بخش زایمان ساختمان قدیمی.. تنها من بودم و او و یک بهیار .. و دو عدد پنس و یک ملحفه.. و دستگاه ساکشن که خراب بود و دستگاه گوش کردن به صدای قلب بچه که برای تعمیر برده بودندش.. 

بندر لنگه ..شهری که اگر به مردمانش بگویی خسته نباشی.. می شنوی : خسته ی دل نباشی!


..........................................

نمیدانم هنوز به جای تاکسی ..وانت ها مسافر کشی میکنن یا نه.. اما نمیدانید وانت سواری چه کیفی دارد.. برای پیاده شدن در مقصد باید چند بار محکم با مشت روی سقف وانت بکوبید..  :)))