روز دوم...

...کاغذ نتها را جلوی صورتش گرفت و از زیر لبه کاغذ به زن نگاه کرد..خطوط اندام زن را دنبال کرد ..از سر شانه تا انتهای انگشتان دستش که به کار نقاشی سرگرم بودند...و بعد پای راست که سبک روی پای چپ قرار گرفته بود و گهگاه تکان مختصری میخورد...

مرد با خود فکر کرد که این خطوط از هماهنگی قابل پیش بینی ای تبعیت میکنند..طوریکه آنها را حتی از پشت تخته نقاشی و یا از زیر موهای زن میتوانست به راحتی امتداد دهد... به صورتش نگاه کرد.. صورتی تقریبا کشیده با چانه ای گرد..و خطوط ابروها. لبها و بینی..چشمها و دو خط عمودی باریک و کوتاه میان دو ابرو.

مرد همچنان خیره نگاه میکرد که زن تخته نقاشی اش را جابه جا کرد..پای راستش را به آرامی بلند کرد و روی زمین گذاشت.نیم چرخی زد.سرش را به سمت راست برگرداند با دست چپ موهایش را پشت گوشش زد و حالا پای چپش را به همان سبکی روی پای راستش انداخت..و باز شروع به کار کرد....

و مرد در چند لحظه کوتاه دید که امتداد خیالی خطوط اندام زن چقدر با واقعیت همخوانی داشت. یک هما هنگی قابل پیش بینی... یک هارمونی...قرار گرفتن درست نتها...که نتیجه آن ...

                            نتیجه آن هر چه بود روبروی مرد نشسته بود!