روز اول ..

مردی که روی نیمکت نشسته بود و به نتهایی که روی ورق کاغذ نوشته شده بود نگاه میکرد..نفس عمیقی کشید.کاغذ را به کناری گذاشت سرش را به عقب تکیه داد و به آسمان نگاه کرد.به آسمان قبل از ظهر که رنگ آبی اش در درخشش خورشید محوتر مینمود..نگاهش از خطوط سفید یک ابر کوچک به پرنده ای رسید که آن بالاها در پرواز بود و بعد در امتداد پرواز  پرنده که در شاخه های سبز درختی گم شد.. به برگهای بزرگ درخت خیره گشت..چشمهایش شاخه ها را دنبال کرد و از تنه بلند درخت به پایین رسید..

 زیر درخت.. روبرویش.. زنی روی یک نیمکت نشسته بود و نقاشی میکرد...